Get Even More Visitors To Your Blog, Upgrade To A Business Listing >>

این داستان: من و سفته

دفتر تهران بودم که همکارهای شرکت شیراز تصمیم گرفتند که سفته یکی از سرویسکارها را اجرا بگذارند. متاسفانه چون من تنها امضا دار تعهد دار شرکت هستم، خود لعنتیم باید پا میشدم و می رفتم. حبیب رفت و به زور یه سری کارها رو انجام داد (به زور: منظورم با وجود تمام قوانینی که خود حمید طهماسبی باید باشد)
حبیب گفت هیچ کار دیگه ای نمونده فقط برو پرونده رو بگیر بده اجرای احکام (حبیب راست می گفت. اما زهی خیال باطل😏)
چهارشنبه رفتم برای گرفتن پرونده(خیلی شانسی رفتم، چون حوصله نداشتم و می خواستم شنبه برم)
چهارشنبه ساعت ۱۱ رفتم، گفتن شما جلسه اتون ساعت ۸:۳۰ بوده (من و باش که می خواستم شنبه برم 😂)
رفتم تو اتاق گفت برو فرم فلان و فلان رو بگیر. با پله پنج طبقه اومدم پایین، تا فرم رو خریدم و برگشتم (احساس کردم تو عصر حجرم). پنج طبقه رو با پله اومدم بالا، برگه ها رو دادم پر کنن. ۲ نفر تو اتاق بودن که روی این موضوع نظر می دادن و یک نفر هم منشی مانند دم در.

بعد از اینکه کارهام تموم شد از اون دو نفر فقط یکیشون تو اتاق بود
پرسیدم: من کارم اینجا تموم شده؟
گفت: برو به سلامت
داشتم از در میومدم بیرون اون یکی رو دیدم
پرسیدم: من کارم اینجا تموم شده؟
گفت: برگه سفته غیابی رو خریدی، گفتم آره
گفت برو به سلامت
اومدم بیرون منشی رو دیدم.
گفتم: کار من اینجا تمومه؟
گفت: نه، شما روی پرونده ات تقاضای تامین خواسته داده بودی. برو فرم فلان و فلان رو بگیر (حس کردم دارن دستم میندازن)
دلم می خواست شروع کنم داد و بیداد اما می دونم کار بدتر میشه. اونجا من داشتم ایران واقعی رو میدیدم. حالا باید ۵ طبقه لعنتی رو برم پایین. یه فرم کاغذی عصر حجری لعنتی تر رو بخرم و پنج طبقه لعنتی تر تر رو با پله بیام بالا (چون دم آسانسور مثل نونوایی شلوغه – تازه به فرض هم که جا میشدم توی آسانسور بو میداد. می دونید چه بویی؟ بوی بد نه نه .بزارید بهتر توضیح بدم. بوی لاشه سگی که توی دمای 50 درجه، ۱۰ کیلومتر دویده عرق کرده حسابی . بعد مُرده و ۲۰ روز گوشه خیابون بوده. بردن یک هفته هم توی فاضلاب خوابوندنش تا قشنگ بو بره تو جسمش)
رفتم بالا برگه رو بهش دادم اون برگه رو پر کرد. گفت برو طبقه یک برای اجرای احکام
رفتم طبقه یک برای اجرای احکام
گفتن الان کارتون انجام نمیشه. شنبه ساعت ۷:۳۰ بیاین روی در یه کاغذ هست اسمتون رو بنویسید بعد اون موقع معلوم میشه نفر چندم هستیم و باید کی بیاین کارتون انجام شه. (یعنی الان دلم می خواد همه فحش های دنیا رو بدم – البته می دونم کاربردی نداره)
خلاصه شنبه یکی از همکارها رفت صبح وقت بگیره، گفتن نه نمیشه، خودش باید بیاد (یه حسی بهم میگه اصلا این سیستم مهندسی چیده شده که اذیت کنه. به خدااااا)

همکارمون اومد گفت حمید ساعت ۱۱:۳۰ بدون نوبت برو کارت رو راه می اندازن.
۱۱:۳۰ رفتم گفتن شما نوبت نداری. گفتم حالا یه کاریش بکن دیگه.
رفتم تو اتاق طرف گفت آخر وقته. شِت ۱۲ ظهر آخر وقته؟😳
کارم رو راه ننداخت گفت برو پیش رئیس
رئیس ۲ تا صندلی با خودش فاصله داشت. گفتم آقای رضایی لطفا کار من رو راه بندازید
گفت نوبت نداشتی برو فردا بیا
۷ ۸ دقیقه وایسادم کارم رو راه انداخت. نمی دونم چرا من لعنتی زبون التماس ندارم، حقیقت زبون پرخاش هم ندارم.بیشتر چشم برای دیدن دارم
امضا کرد (۱۰ ثانیه طول کشید)
رفتم پیش یه خانومی که ثبت سیستم کنه. گفت کپی ثنا روی پرونده نیست (وای خدای من) بعد گفت عیبی نداره بدون کپی ثنا راهت میندازم.
رفتم پیش همون نفر اولی که گفته بود برو پیش رئیس (فامیلش زارع بود)
گفت دیگه آخر وقته برو فردا بیا. چند دقیقه بعد اون خانومی که ثبت سیستم زد اومد سفارشم رو کرد.
آقای زارع به اندازه یه سر سوزنی نرم شد. ۲۰ دقیقه من رو نگه داشت. پرونده رو باز کرد یه دفعه دیدم از تو چشمام اشک شوق و نور شور و شعف می باره
فکر کردم لای پرونده ام بلیط لاتاری دیده
نه نه نه
یه اشتباه تایپی در مورد عدد سفته دید که مربوط به اون شعبه ای می شد که چهارشنبه رفته بودم. (شعبه طبقه پنجم همین ساختمون هست)
گفت برو بالا بگو درستش کنن
ساعت ۱۲:۳۰ بود
رفتم بالا اون شعبه دیگه تعطیل شده بود (ببین به خدااااااا اینا صحنه سازی شده. نکنه دوربین مخفیه. اصلا مگه میشهههههه)
آقای زارع گفت فردا بیا. برو بهشون بگو این عدد سفته رو مشخص کنه که ریال هست یا تومن
فردا هم با نوبیت می یایااااااااااااااا – فرم ۸۰ و ۲۱ رو هم بخر
فرداش که می شد یکشنبه
که میشه امروز. دیگه همکارم با کارت ملی من رفت نوبت گرفت (یعنی منه)
گفت ساعت ۱۰ برو نوبتت میشه
ساعت ۱۰:۳۰ اونجا بودم. رفتم بالا که بگم کجا رو اشتباه کردن تا تصحیح کنن
گفت بگو زارع نامه بده (بزار هرچی از دهنم در میاد بگمممممممممممممم)
اومدم پایین نامه بگیرم گفتن نه
باید نوبتت بشه بری تو اون موقع بهت نامه میدن
همین امروز نفراتی که میان کارشون طول کشیده و من نفر ۲۶ لیست هستم. الان ساعت ۱۱:۳۰ هست و من هنوز نامه رو هم نتونستم بگیرم که طرف تصحیح کنه عدد رو و برگه جدید بهم بده که بدم به زارع
خیلی با خودم فکر کردم.
من اصلا مال اینجا ها نیستم
فکر کنم اگر به یه وکیل، وکالت بدم میره این کارها رو انجام میده. اما قطعا هزینه اش در حالت فعلی برای ما نمی صرفه (لعنت به من که این هزینه رو ندارم – آخ آخ بدم میاد از این حالت که نگو)
خیلی جالبه برخورد هااااااااا
بی اهمیتی به وقت

بد رفتاری با مراجعین
کسانی که دم در نشستن یه جوری نشستن که انگار به دنیا اومدن تو صف بشینن
آخه چراااا
الان که دارم این رو می نویسم با گوشی تایپ می کنم تا بعد تو وبلاگم منتشر کنم (بین دوتا کوه بو نشسته ام – متاسفانه نفر سمت چپم هم داره تکستی رو که می نویسم کامل می خونه😐)

گفتم بزار عین شلغم نشینم
برم اون شعبه بالا بهشون بگم خودشون بدون نامه تصحیحش کنن

رفتم پیش خانومه اون شعبه ای که گفت با نامه بیا. گفت بزار ببینم چی میشه. سرش خلوت بود
فکر کنم داره کارم رو راه می ندازه
گفت بشین بیرون خبرت میدم

جالبه
گفت چند دقیقه دیگه تصحیحش می کنم بهت میدم
اه – نکنه اینجا نشستم پایین نوبتم بگذره. حالا لج کنه بگه اسمت رو خوندیم نبودی.

هنوز من طبقه پنجم نشسته ام

نامه رو تصحیح کرد داد
ساعت ۱۲ هست. سریع رفتم پایین در انتظار نشستم
الان شده ساعت ۱۲:۱۰ دقیقه و ۷ نفر جلوی من هستن
تا ۱۲:۳۰ بیشتر پرونده نمی بینن
اگر ۱۲:۳۰ بشه و من نرم توی اتاق
یعنی فردا دوباره باید نوبت گرفته شه
و دوباره من بیام
الان در حالی که تایپ می کنم خونسردم از بیرون اما دورنم مملو هست از حس تنفر و هر چیز بدی که فکرش رو کنی

بالاخره نوبتم شد و رفتم توی اتاق. کارهام انجام شد. دیگه فکر کنم حدودای ساعت 2 شده بود. همه چی تموم شد اما به نظر من داستان هنوز ادام داره، چرا؟ چون این بنده خدا که سفته اش رو گذاشتیم اجرا قبلا فامیلش X بوده و حالا شده Y. زمانی که شما کارهای قضایی داشته باشی باید کدی داشته باشی در سیستم ثنا.

این بنده خدا کد در سیستم ثنا داشت اما با فامیلی قبلی. یعنی الان سیستم قضایی دنبال آقای X هست که اصلا وجود خارجی نداره البه اینا چیزی هست که من فکر می کنم. در انتظار می مانیمممم تا ببینیم چی میشه.

با تشکر

حمید طهماسبی

نوشته این داستان: من و سفته اولین بار در سایت شخصی حمید طهماسبی پدیدار شد.



This post first appeared on وب سایت شخصی حمید طهماسبی, please read the originial post: here

Share the post

این داستان: من و سفته

×

Subscribe to وب سایت شخصی حمید طهماسبی

Get updates delivered right to your inbox!

Thank you for your subscription

×